اولین بار بود که بلندگو دست می گرفتم
امام جماعت که اقامه می گفت بلندگو همراه دست و پایم می لرزید و تف و لعنت می فرستادم
به قد کوچک و جثه لاغرم که مرتب برایم دردسر ساز بود
شاید اگر دهنی بلندگو را می گذاشتم روی سینه ام , جمعیت صدای ضربان قلبم را می شنید
رکعت اول را با بدبختی تمام کردم ,
توی رکعت دوم حمد و سوره تمام شد, با صدای بلند گفتم "الله اکبر , رکوع "
دیده بودم مکبرها "الله"را می کشندتاجذاب تر شود ,
یکباره دیدم امام جماعت دستهایش را بالا برده وقنوت می خواند
هول شدم ,خجالت کشیدم ,بلندگو را به دهن نزدیک کردم و
این بار بدون لحن و کشیدگی عادی مثل حرف زدن معمولی گفتم :
"آقا ببخشید اشتباه شد , قنوت "
خیلی ها توی نماز زدند زیر خنده ,
خجالتم بیشتر شد ,بلندگو را گذاشتم روی زمین و فرار کردم...
چشم های خردلی /93
خاطرات جانباز شیمیایی اسماعیل جمالی
- ۹۳/۰۱/۰۳